امیر محمدعزیزمامیر محمدعزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه سن داره

من و نخوووود

رفتیم تو نه ماه هوراااااااااااااااااااااااااااا

سلام گل پسرم خوبی مامانی؟بی صبرانه منتظرم که بیای بغلم ...عزیزم خیلی دوست دارم این روزا یه کم استرس دارم که کارامو انجام بدمو همه چی برای اومدن تو اماده باشه...3_4روزه مامان شیما سرما خورده و تب و لرز دارم فقط نگران تو بودم که تو هم با تکونای خوشگلت خیال منو راحت میکنی ...عشق مامان و بابا بی صبرانه منتظریم تا خونه مونو با اومدنت شادتر و شلو غ تر کنی ....ولی خیلی عجله نکنی ها ....هنوز زوده به قول بابا امیر کامل بپز تو دل مامانی .....    ...
29 آبان 1392

نی نی حرف گوش کن

سلام مامانی .عزیزه دلم ... قربونه تکونات بشم الهی ....مامانی "خیلی مهربون و حرف گوش کنی تا تکون نمیخوری من یه کم نگرانت میشم دستمو میزارم رو دلمو میگم پسر گلم کجایی مامانی نگرانته سریع یه لگد میزنی و میگی من حالم خوبه مامان قربونت بشم انقدر دلم برات تنگ شده مامانی همش خوابتو میبینم که دارم بهت شیر میدمد جاتو عوض مییکنم ...عزیزه دلم با با امیر نذر کردیم ایشالا سال دیگه سقات کنیم دایی محمود هم یه شال سبز از هیت برات اورد تا سال دیگه بندازم دور گردنت و مامانی هم یه دستمال داد که روش نوشته یا حسین....همه رو برات نگه میدارم تا سال دیگه که ایشالا تو بغلم باشی بهت میدم.... نازنینم دیروز اقاجون نذری داشت روز عاشورا عمه پریم بهم گفت که 2 هفته دیگه تو...
24 آبان 1392

نی نی سحرخیز

سلام پسری...الان 10روزی میشه که شما بالگدهای صبحگاهی منو واسه خوردن صبحونه بیدار میکنی از ساعت 6صبح تا 8صبح....منم بیدار میشمو یه صبحونه توپ..با هم میخوریم .... این بیدار کردنات خیلی بهم میچسپه با اینکه دوس دارم بیشتر بخوابم ولی عاشق این کاراتم مامانی الان هم بابا امیر خوابیده من و تو باهم بیدار شدیمو صبحونه خوردیمو شما باز خوابیدی و من بیدارم.... عزیزم خیلی دلم برات تنگ میشه صبح های زود بیدار میشمو و میشینم تو تاتاقت و صد بار کشوهاتو مرتب میکنم و به اتاق و تخت مرتبت نگاه میکنم و میگم چیزی نمونده تا این گل پسر بیادو همه جارو داغون کنه بعضی وقت ها بغض میکنم و دلم واسه همین روزاتم تنگ میشه......مامانی فقط از خدای مهربون میخوام که صحیح وسا...
9 آبان 1392

هنرهای مامان شیما واسه پسری

 این یه دست لباسه کاموا که با عشق برا پسری بافتم........................................                                   سلام ناز پسرم عزیز دلم من این مدتی رو که تو   تو دل منی با انجام کارهای دستی برای تو گذروندم که خخیلی هم بهم خوش گذشته....کلا مامانی تو پسر خوبی هستی و اصلا منو اذیت نکردی هر وقت هم که تکون نمیخوری باهات صحبت میکنم و ازت میخوام تکون بخوری تا دل من اب شه تو هم یه لگد محکم میزنی که بعضی وقتا دردم میاد ولی بازم خیلی کیف میده   &nbs...
7 آبان 1392

اقا پسر لپوووو

سلام اقا پسرم مامانی دیروز با بابا امیر رفتیم سونوگرافی.... یه عالمه بزررگ شده بودی...صورتتم دیدم مامانی لپ داشتی یه عالمه و چشات باز بود مامانی خیلی شبیه بابا امیر بودی مخصوصا چشم هات... وقتی به بابا امیر گفتم کلی ذوق کرد ...و کلی خندیدیم عسیسم خسته بودی همش میخوابیدی دکتر هم هی دستگاه رو رو شکم من تکون میداد تا بیدار شی و تکون بخوری تا دکتر همه جاتو بررسی کنه... گفت چرا تکون نمیخوره همش میخوابه منم گفتم اخه چن روزه من خیلی کار میکنم و اونم خسته اس الان .بابا امیر هم گفت  اخه سیمونی بوده دیشب ... دکتر کلی خندید...تورو تکون داد و تو هم بیدار شدی و یه تکون خوردی و دکتر گفت همه چیش خوبه و خوب هم رشد کرده و گفت نسبت به هفته اش درشتره ...اک...
7 آبان 1392

جشن سیمونی

سلام اقا پسر محترم ..... عزیزم من و بابا امیر ٣روز بود که داشتیم کار میکردیم تا حدی که شبا از پا درد نمیخوابیدییم تا بالاخره دیروز جشن سیسمونی شما با خوبی و خوشی برگزار شد و خیلی هم خوش گذشت...من و بابا امیر کلی باهم تو اتاقت عکس انداختیم و مامانی و خاله ایسان هم کلی زحمت کشیدن و دست اقاجون هم درد نکنه که این وسایلارو برات خریده و اینم عکسای اتاق خوشگلت........... این تخت کوچولوت                                            &nb...
4 آبان 1392
1